رمان بمون کنارم فصل چهارم

 

ارمیا در را باز کرد و با کمال تعجب خانواده اش را پشت در دید، به پدرش نگاه کرد و بعد هم به مادرش و خواهرش، نمی دانست باید در برابر آنها چه حرکتی کند شمیم را می دید که با لبخند و چشمک به او اشاره می کند که پدرش را بپذیرد. ارمیا چاره ای جز این نداشت لبخند زد و در آغوش پدرش فرو رفت، همه به داخل رفتند و شمیم خانواده شوهرش را در آغوش کشید. ارمیا و پدرش روی مبل نشستند.شمیم و المیرا و مادرش به همراه هم وارد آشپزخانه شدند. شمیم چای ساز را روشن کرد و میوه ها را داخل سینک ظرفشویی ریخت. در حال شستن بود که صدای مادر شوهرش را شنید:- زحمت نکش عزیزم بیا بشین، اومدیم فقط تو و ارمیا رو ببینیم- زحمتی نیس مادرجون الان می یام- قربونت برم دخترمصدای المیرا باعث شد به عقب برگردد و مادر شوهرش را ببیند:- مامان ! چرا گریه می کنی؟شمیم به سمت مادر شوهرش رفت و گفت:- مادرجون من چیزی گفتم که شما ناراحت شدین؟زهره خانم اشکهایش را با دست پاک کرد و لبخند زد:- نه قربون شکل ماهت نه عزیزم تو یه کاری کردی که من از شادی اشک بریزمشمیم مبهوت به او خیره مانده بود زهره خانم ادامه داد:- امشب که داشتیم از پله ها می اومدیم بالا، صدای خنده ی ارمیا تا بیست تا کوچه اون طرف تر می رفت، می دونی چند ماه بود حتی یه خنده ی از ته دل از ارمیا ندیده بودم؟! می دونی چقد غصه می خورد و خودشو تو غم و مشکلاتش فرو می کرد؟امشب انگار دنیا رو بهم دادن، صدای خندش برام مث زندگیه، عروس قشنگم، دختر خوبم ایناهمش به خاطر توئه به خاطر وجود توئه، ارمیا هیچ وقت این طوری شاد نبود ...- نه مادرجون من کاری نکردم. ارمیا خیلی خوش اخلاقه گاهی وقتا انقد منو می خندونه که از دستش عصبانی می شم اون خیلی روحیه ش خوبه ایشاالله هر چی هم غم توی دل شما و بقیه هس تمام شه، حالام برید توسالن پیش بقیه ،منم چای مي یارممادرشوهرش را بیرون فرستاد و با غم بزرگی که توی دلش بود لبخند زد، لبخندی که از هزاران غم بدتر بود. آن شب المیرا انقدر سر به سر آنها گذاشت که مهمانی برای همه خوش گذشت. قرار بر این شده بود که ارمیا از صبح روز بعد به سرکار برود. صدای زنگ موبایل ارمیا باعث شد لحظه اي سکوت همه جا را فرابگیرد. از جایش بلند شد و با گفتن ببخشیدی به سمت اتاقش رفت تا جواب دهد. نگاه شمیم تا موقعی که در اتاق را مي بست روی صورت ارمیا بود. صدای المیرا او را از حال خودش بیرون کشید:- شنیدم با شوهرتون می رین مهمونی؟! اونم چی؟! تنها تنها! بلاگرفته بروزم نمی دی؟!- تو از کجا فهمیدی؟!- کلاغا دوستای خوب منن- چه کلاغ خوبی! فکر کنم بشناسمش پسر خوبیهرنگ از صورت المیرا پرید.- یعنی چی؟ چرا چرت و پرت می گی؟ می خوای از مهمونی حرف نزنی خب نزن- نه ،من که مشکلی ندارم همیشه همه چیو بهت می گم ولی مث اینکه تو یهویی فشارت افتاد چون رنگت پریدهالمیرا دستش را روی صورتش گذاشت و به شمیم نگاه کرد. شمیم با دیدن قیافه او خندید وگفت:- آخی بیچاره احسان چه زن نازنازی می خواد گیرش بیاد!المیرا با شنیدن این حرف شمیم به سمتش خیز برداشت، سروصدای آنها باعث شد آقای دادفر و همسرش با تعجب به آنها نگاه کنند. با تذکری که زهره خانم به المیرا داد او دست از سر شمیم برداشت و شروع به پذیرایی پدر و مادرش کرد. شمیم نگران به در اتاق ارمیا خیره مانده بود، آقای دادفر زیر چشمی نگاهی به او کرد و سردرگم سر تکان داد. حدود نیم ساعت بعد ارمیا از اتاق بیرون آمد، قیافه اش پکر بود اما لبخندی اجباری بر روی لب داشت. شمیم و المیرا و زهره خانم برای تدارک شام به آشپزخانه رفتند و مدتی بعد هم سر میز شام حاضر شدند. طولی نکشید که خانواده ی دادفر عزم رفتن کرد و ارمیا و شمیم آنها را تا بیرون از خانه بدرقه کردند. هر دو به داخل خانه برگشتند و ارمیا در را محکم بهم کوبید طوری که شمیم گوشهایش را گرفت.- دعوات میاد؟! چرا اینجوری درو بهم میزنی نصفه شب مردم خوابن- دلم می خواد حرفیه؟!- چرا داد می زنی ارمیا؟ فقط گفتم درو آروم ببند- نمی خوام درو آروم ببندم دلم می خواد داد بزنم اصلا می خوام بدونم فوضولم کیه؟! میخوام بدونم برا چی بقیه تو کارام فوضولی می کنن برا چی خودشونو وسط می ندازنشمیم با دهانی باز به او نگاه می کرد (چرا این یهو برق گرفتش! این که تا دو د قه پیش نیشاش باز بود!) ارمیا ادامه می داد:- درسته آوردمت تو خونه و شرکتم درسته که عقد منی ولی این معنیش این نیس که هر غلطی بخوای بکنی خب؟! اگه هم بخوای من اجازه نمیدم تو فقط یه مزاحم چند ماهه ای که فقط و فقط اسمت سود شرکته فهمیدی؟! الکی برا خودت حساب باز نکن که زن منی و هرکاری بخوای می تونی بکنی قبل از اینکه سبزشی خودم می چینمت ...(دِکي.......حالايکي بياد اينودرست کنه!)شمیم به میان حرفش آمد:- ارمیا چرا دعوا راه انداختی؟! چته تو آخه؟!- چمه؟! آره چمه؟! از توی آشغال باید بپرسم از توی فوضول که توی اتاق من همه غلطي می کنی دست به وسایلم می زنی تو اتاقم می خوابی تو لباسام می گردی موبایلمو جواب می دی دیگه می خوای چیکار کنی؟! برا چی جواب دختره رو دادی؟ اصلا برا چی به موبایلم دست زدی هان؟ مگه تو چیکاره ای ته پیازی یا سرپیاز؟!شمیم کلافه سرش را تکان داد .ارمیا هنوز هم عصبانی حرف می زد، دستانش را روی سرش گذاشت و چشمانش را بست. با تمام توانش داد زد:- من فوضول نیسم من توی اتاقت نمی گردم توی لباسات نمی گردم اون روز موبایلت خودش زنگ خورد صداشو شنیدم و بعد هم پیداش کردم فک می کردم خونه ایچشمانش را باز کرد و به ارمیا نگاه کرد. دیگر داد نمی کشید هر دو ساکت بودند نگاهی به طوسی چشمانش انداخت وگفت:- من نمی خواستم جواب بدم اون خیلی زنگ می زد اصلا حرف نزدم اون خودش حرف می زد. منم قطع کردم باور کن تند تند زنگ می زد چیکار می تونستم بکنم؟! آخرشم انقد جواب ندادم که ول کرد فقط همینراه اتاقش را پیش گرفت و رفت. خودش را روی تختش پرت کرد و تا می توانست پلکهایش را فشار داد تا گریه نکند ... گریه اش نگیرد ... اما همیشه سهم او از زندگی چیزی بیشتر از پلک های خیس نبود ...- ملیساملیسا صبرکن ببینمملیسا ایستاد و به شمیم که تند تند راه می رفت تا به او برسد نگاه کرد:- چته تو؟- تو چته؟ انگار پشت هجده چرخ نشسته، چرا انقد گاز می دی؟!- کار دارم امشب مهمونی داریم- نمی دونی الی کجا رفت؟!- مگه ندیدیش؟!- بعد کلاس رفتم نمازخونه حالا که اومدم گذاشته رفته بی معرفت- با یه پسره رفت فکر کنم داداشش بودچشمان شمیم گرد شد:- با پسر؟! ماشین داشت؟ چی بود؟ رنگش چه رنگی بود؟!- اِ تو هم ... یکی یکی بپرس ... چه می دونم فکر کنم سفید بود پژو بود نه نه پرشیا بود آره پرشیای سفید بود- تو روحت المیرااز ملیسا خداحافظی کرد و به سمت در دانشگاه رفت (حالا اینموقع شب من چه خاکی برسرم کنم؟)توی افکارش غرق شده بود که ماشینی جلوی پایش ترمز زد . به راننده آن نگاه کرد (ای وای باز این کریمی جلو ما سبز شد نمی دونم کاروزندگی نداره همش عین میگ میگ ميادجلوما!)کریمی شیشه ی ماشینش را پایین داد و با لبخند رو به شمیم گفت:- خانم خرسند بفرمایین برسونمتون- مرسی مزاحم نمی شم- ماشین نیس خوب نیس تنها باشین بفرمایین- نه ممنون آقای کریمی برادرم میاد دنبالم - مطمئنین؟- بله همین الان تلفنی باهاش صحبت کردم (دروغ بزرگتر از این بلد نبودی؟ آخه شمیم دیوونه اینجوری که روح ننت تو قبر می لرزه!)- پس من برم مشکلی نیس؟! (ای بابا برو دیگه چقد سه پیچه)- بازم ممنون خدافظبعد از رفتن کريمی راه افتاد و موبایلش را بیرون آورد، نمی خواست به ارمیا زنگ بزند، پس فوری شماره المیرا را گرفت:- دستگاه مشترک مورد خاموش می باشد the mobail set is offکلافه دور و برش را نگاه کرد تاریکی و سکوت همه جا را فراگرفته بود، به پشت سرش برگشت ماشینی را از دور می دید که به طرف او می آمد خوشحال از این که می تواند از آن ماشین کمک بگیرد ایستاد اما لحظاتی بعد با دیدن سرنشین آن به راهش ادامه داد. ماشین به او رسید و صدای شخص مورد نظر را که پسری غریبه بود می شنید:- خانومی کجا میری نصفه شبی؟!- ...........- بیا سوارشو عزیزم ناز نکن- .................- اِ اِ ... بی ادب نباش دیگه جواب بده ... فکر کنم از اون خوشکل مانکنایی آره؟!- .............- بیا بالا خودم راضیت می کنم خوب پول می دما؟!می دوید، احساس پشیمانی می کرد که چرا با کریمی نرفته بود می دوید و نفس نفس می زد، دیگر ماشینی کنارش نمی آمد بلکه صدای دویدن شخصی دیگر را پشت سرش می شنید، از ترس جیغ می کشید و از خدا کمک می خواست انقد دویده بود که زانوهایش توان جلوتر رفتن نداشت در همان حین پایش به سنگی گیر کرد و محکم به زمین خورد، با دادی که زد گریه اش بیشتر شد و تلاش کرد تا از روی زمین بلند شود .نمی توانست خودش را تکان دهد انگار که به زمین وصل شده باشد، شخص پشت سرش به او نزدیک و نزدیک تر می شد و شمیم بیشتر می ترسید، پسر در تاریکی شب جلو آمد و کنار او نشست، شمیم قالب تهی کرد و با گریه و و حشت شروع به جیغ کشیدن و مشت و ضربه زدن به آن فرد کرد ناگهانی دستهایش در هوا گرفته شد. دیگر نمی توانست آنها را حرکت دهد، چشمهایش راکه بسته بود را باز کرد و نگاهی به دستش که در انگشتان قوی آن فرد بود کرد و بعد هم به آن شخص ... با دیدن صورت سفید و پیشانی بلند و چشمان طوسی ... بغضش شکسته شد و با گریه او را صدا زد:- ارمی ... ارمیا ...در آغوش او از حال رفت. چشمهایش را باز کرد و چندین بار پلک زد، صورت ارمیا را نزدیک خود دید ارمیا با نگاهی عمیق به او لبخند می زد، باورش نمی شد هنوز در آغوش او باشد، چقدر احساس امنیت می کرد، بدون این که متوجه باشد دستانش را دور گردن ارمیا گره کرد و سرش را روی قلبش گذاشت. نمی دانست کجاست فقط می خواست کنار ارمیا باشد تا ابد ... باز هم چشمهایش بسته شدند ... خوشحال بود که باز هم ارمیا حرف دلش را خوانده بود ... حتی از راه دور ...- شمیم ... تنبل پاشو من صبحونه می خوامچشمهایش را به زور باز کرد و به ساعت رومیزی اش نگاه کرد. باز هم سرش را زیر پتو کرد و خوابید. صدای ارمیا نگذاشت راحت بخوابد:- خیلی خب مث اینکه خودت دوس داری، پا نمی شی نه؟!به سمتش رفت و شروع به قلقلک کردن او کرد، شمیم از حرص جیغ می کشید و می خندید:- ارمیا ... ارمیا نکن ... اِ ... خوابم می یاد ... وای چه زوری داری؟ اون چیه دستت؟ ... آخ جون کاکائو شکلاتی .... * * * بی حوصله کنترل را برداشت و تلوزیون را روشن کرد. مشغول دیدن فیلم کره ای مورد علاقه اش بود که ارمیا وارد خانه شد.- علیک سلام شمیم خانومشمیم که تازه متوجه او شده بود گفت:- اِ تو کی اومدی؟! سلام خسته نباشین با دوستان خوش گذشت؟!- نه بابا چه خوش گذشتنی - شمشک و بدگذرونی؟!- تا يار نباشه آره بغضش را قورت داد و گفت»: - ایشاالله با اونم می ریارمیا عمیق نگاهش کرد، برای این که غم درون چشمانش هویدا نشود از جایش بلند شد و به درون آشپزخانه پناه برد که صدای ارمیا را از بیرون شنید:- ناهار چی خوری؟!- نون پنیر و سبزیصدای خنده ی ارمیا را شنید:- مگه قحطی اومده دختر؟! هی صبح می گم بذار برات غذا بگیرم می گی نه- اولا اگه می خواستم قبول می کردم دوما اون موقع صبح اصلا غذا گیرت نمی اومد سوما تنهایی مزه نمی دادصدای ارمیا را کنار گوشش شنید و سه متر از جا پرید:- تو روخدا؟ تنهایی مزه نداره؟! بدون من ناهار نمی خوری گوگولی؟!- تو چرا عینهو جن میری و میای؟! زهرم آب شد!- جواب منو ندادی- چون تو خیلی خیال بافی! من شام درست نکردما- جون شمیم؟!- جون ارمیا- چی کنیم پس؟ آها ...- ارمیا باز ایده مسخره نده ها - شیطونه میگه با یه ما واشی برو تو صورتشا، تو شام درست نکردی ما بدهکار شدیم؟!- من که نوکرت نیستم .حوصله هم نداشتم تازه فردا هم آزمون دارم- فردا کی آزمون داری؟ هیچی تمرین کردی؟ شمیم ردشی با میت خوردت می کنم- وای وای بداخلاق اصلا از عمد رد می شم تا حرصت دراد- نه ،مربی که من بودم مطمئنا قبولی- انقد نوشابه باز نکن تو رو خدا- میگم شمیم یه پیشنهاد! بیا امشب با هم شام درست کنیم - نه .....- آره ......- اوسای مارو باش، چه حال خجسته ای داري تو، می گم حوصله ندارم می گی شام درست کنیم؟- من حوصلت می یارم پاشو پاشو زود باش يک دوسه ،يک دوسه به طرف شمیم رفت و دستش را گرفت و کشان کشان به آشپزخانه برد. شمیم بهانه می آورد وارمیا مانع رفتن او می شد تا بهانه می آورد و می خواست از آشپزخانه فرار کند ارمیا با کف گیر او را به ضرب می گرفت و بر می گرداند. هر دو لباس آشپزها را پوشیده بودند و ارمیا کلاه بزرگ سفیدی را روی سرش گذاشته بود که هر دفعه که سرش را تکان می داد و ادا در می آورد شمیم از خنده ریسه می رفت. ارمیا پخش توی سالن را روشن کرده بود و صدای موسیقی شاد خانه را فراگرفته بود.شمیم با خنده وشوخي درست کردن غذا را به ارمیا یاد می داد اما هر دفعه ای که حواسش نبود ارمیا خراب کاری می کرد و او را به خنده وامی داشت.- ارمی اونا کاهوئه مگه برا گاو خرد می کنی ریزتر ... اینا شکره نمک رو بریز ... انقد اذیت نکن اي خدا، چراانقد از درو دیوار بالا میری؟! ... وای ارمی چرا کف آشپزخونه ولو شدی؟! ... بیا کنار بیا کنار نمی خواد کمک کنی آشپزخونه رو به گند کشیدی بعد از چند ساعت کمک کردن و غذا درست کردن با هم از آشپزخونه بیرون آمدند. شمیم به سمت اتاقش رفت تالباسهایی که بوی غذا گرفته بود را عوض کند. وقتی از اتاقش بیرون آمد ارمیا نبود و صدای موزیک شاد همه ی سالن را فراگرفته بود. در حالی که جلوی آینه موهایش را شانه می زد آرام آرام حرکت می کرد و به نرمی می رقصید. غرق آهنگ و تصویر خودش در آینه بود که صدای کف زدن ارمیا او را از جا پراند. به سمتش برگشت ارمیا دست می زد و می خندید:- نه بابا ترشی نخوری یه چیز می شی!- بودم منتها چشم بصیرت می خواد ... تو از کی اینجا واستادی بِر و بِر منو نگاه می کنی؟- اولا که اون زبون بيست وچهار متری تو رو یه قیچی بيست وچهارکیلویی حریفه دوما از هر وقت که وایسم ،زنمه نگاش می کنم عیب داره؟- آره عیب داره چون من فقط سود شرکتم نه زن تو!ارمیا به سمت شمیم آمد و همانطورکه لبخند می زد گفت:- می بینم که حافظتم خوب کار می کنه گوگولیو دست شمیم را گرفت و به وسط سالن کشید. شمیم عصبانی دستش را از دست او بیرون کشید.- ولم کن ببینم چیکار می کنی؟!ارمیا بی توجه دوباره دست او را محکم تر گرفت و با خود برد. وسط سالن ایستاد و او را مجبور کرد بایستد. شمیم عصبانی به او چشم دوخته بود. با حالتی مسخره گفت:- خوبی؟!- تو بهتری. خب حالا شروع کن- چیو؟!- برقص- چی؟!- شمیم مگه خنگ شدی میگم این همه جلوی آینه برا خودت تمرین کردی حالا اینجا تمرین کن زودباش- برو بابا- وایسا ببینم دختره لوس وایسا دستش را کشید و او را به جای اول برگرداند.- ارمیا تو امروز یه چیزیت می شه ها باز چیز میز زدی مغزت از کار افتاده؟!- نخیر، نه چیز میز زدم نه مغزم از کار افتاده فقط می خوام رقصتو ببینم - دليلش؟!- دلیلشو بعد از دیدن می گم انقد بحث نکن دو دقه شلنگ تخته انداختن که انقد ادا اطوار نداره!شمیم مجبور شد به خواسته ارمیا عمل کند. در همه مدت ارمیا خیره نگاهش می کرد، زیر نگاه های او آب می شد و گاهی اوقات تعادلش را از دست می داد نگاه ارمیا توانش را بریده بود. بعد از چند دقیقه رقصیدن کنار ارمیا ایستاد. ارمیا لبخند زد :- عالی بود فقط تو مال منیچشمان شمیم به اندازه سه گردو درشت شد. چی می شنید؟! ارمیا با دیدن قیافه ی او ،خنده اش بیشتر شد و گفت:- منظورم این بود که تو مهمونیا فقط تو می تونی با من هماهنگ برقصی- ببخشید او نوقت شما همه اینا رو تو این چند دقه فهمیدید!- نه گوگولی مگه یادت رفته دو بار باهم رقصیدیم تو خیلی نرمی اگه با هام تمرین کنی خیلیم حرفه ای می شی اُکی؟!- نه ....- آره...ارمیا آهنگ را عوض کرد و موزیک انگلیسی را گذاشت و شروع به رقصیدن روی آن کرد. شمیم دهانش بازمانده بود، تا به حال خارجی رقصیدن ارمیا را ندیده بود، فوق العاده ماهر بود، محو حرکات او شده بود. بعد از اتمام آهنگ شمیم ازهيجان کف می زد:- وای وای ارمی تو شاهکاری تو برا خودت یه پا مایکل جکسونی وای ارمی خیلی باحال بود- شمیم گوشام کر شد بابا یواش تر دست بزنشمیم آرام شد و به او چشم دوخت. ارمیا می خندید:- گفتم بچه ايا..قیافشو حالا چرا لباتو غنچه می کنی؟!- من بچه ام؟!- نه پس عمه من بچه اس، شمیم بیا جلو باید تمرین کنیم.- چی؟! حالا؟! چه عجله ایه؟!- دورم هس خدا می دونه کی یاد بگیری، برا مهمونی بعدی باید باشی- اصلا نمی خوام- باز کجا رفتی؟! باشه بابا اون مهمونی ها نیس لااقل برا جشن عروسی همدیگه که هستیم!چیزی در دل شميم شکست. صدای ریزه ریزه شدن قلبش را می شنید. به زور دهان باز کرد:- روژان راضی شد؟- راضیش می کنم راضی نشه چیکار کنه- پس نامزدش؟!- هیچ غلطی نمی تونه بکنه روژان همیشه مال منهبغضش را قورت داد و به سمت ارمیا رفت.- ارمیا این خوانندهه کیه مث تو می خونه- آدرین سینا، بیشتر آهنگام رو مث اون می سازم- تو ایرانیاتم قشنگ می خونی - جون شمیم؟!- جون ارمیا- چاکریمشمیم می خندید و ارمیا به او یاد می داد و هر بار هم حرکات را به خوبی تکرار می کرد. ارمیا بهترین استاد بود.- شمیم این جوری پیش بره تا یه هفته دیگه تمومه- جون ارمیا؟- جون شمیم- ارمی تو دیگه چیا بلدی؟- هیپ هاپ ،سالسا ، فاکس تروت- ایول چه جوری این همه رو یاد گرفتی؟! ارمی ارمی یه دور همشو برو ارمی زود باش زود باش- اول شام بعدش اگه افتخار دادم باش- نه ....- آره...* * * هویی ی ی ی ی ...... المیرا سه متر از جا پرید. با خشم به سمت شمیم برگشت. بچه های دانشگاه نگاهشان متوجه آن دو شده بود. - هوی و درد هوی و مرض هوی و زهر حلال دختره بی شعور این چه طرز صدا کردنه مگه الاغ سوار شدی؟!- مردشور اون اخماتو ببرن نمی دونم این احسان بدبخت چه جوری می خواد تحملت کنه!و باز هم خندید. المیرا گر گرفته بود و گونه هایش صورتی می زد:- شمیم با تو هی اسم این پسرو آوردی، بلند می شم دکورتو پایین می یارماشمیم خنده اش بیشتر شد. الميراگفت:- ای مرض ببند اون بی صاحابو آبرومون رفت، جای ارمیا گلت خالیبه زور خنده اش را کنترل کرد والميرا ادامه داد:- مگه نمي خواستی با ملیسا بری خرید؟!- می بینی که باز نیومده معلوم نیس با کدوم ننه قمری قرار داشته ماروکاشته اینجا پاشو بریم- باز این کریمی اومد شمیم در رو در رو که بدبخت شدیمبا هم قبل از اینکه امید کریمی آنها را ببیند از دانشکده خارج شدند و در پیاده رو مشغول قدم زدن شدند.- الي مياي بريم شرکت؟- مگه نمي خواستي بري خريد؟- حالا ديگه نه.باشه برا يه روزکه مليساهم همرامونه- منظورت اين بود که من سليقه ندارم ديگه؟- خراب اون آي کيوتم الميرا جواب نمي داد.شميم به سمتش برگشت واورا نگاه کرد.به خيابان خيره شده بود ودهانش بازبود.- چه مرگته زل زدي به اون آسفالتا ؟به جون الي آسفاته ها صورت احسان که اينجوري نيس!الميرا با شنيدن نام احسان ازجا پريد وبه سرعت شروع به راه رفتن کرد.- هويي ي ي ي ي کجا رو کردي ؟اي خدا منوتو رو ازرو زمين برداره راحت شيم!- شميم انقدحرف نزن زودباش بيا - تويکي خفه ...عين جن زده ها وايميسته خيابونو نگاه مي کنه بعدم عين فنر درميره معلوم هس چته؟- بيا بهت مي گم شميم تند تند به دنبال الميرا راه مي رفت وغرغر مي کرد که درهمان موقع ماشيني درخيابان درحالي که بوق مي زد آنها را صدامي کرد.هردو به طرف پرشياي سفيدبرگشتند.الميرابا ديدن احسان رنگ ازرويش پريدوشميم موزيانه مي خنديد.- مارو باش چه خريم ...فک کرديم خانم جن زده شده نگو عشق زده شده الميرا با حرص سقلمه اي به پهلوي او زد.صداي احسان آمد:- خانما بفرمايين سوارشين شميم زد زيرخنده ودرگوش الميرا گفت:- منظورش ازخانما تويي عزيزم .اين که من مي بينم اينجوري زوم کرده روت محاله منوديده باشه!- شميم الهي بميري من راحت شم شميم رو به احسان گفت:- سلام آقاي مهدوي خوب هستين؟- سلام خانم خرسند ممنون اگه ماشين ندارين بفرمايين بالا .الميرا خانم که اصلا مارو قابل نمي دوننشميم بازوي الميرا را کشيد وبه سمت ماشين برد:- شميم کجا ميري ؟خاک توسرت وايساباهم سوار شدند واحسان ماشين را به حرکت درآورد.- خونه مي ريد؟الميرااخم کرده نشسته بودوجواب نمي داد.شميم لب بازکردوگفت:- بله مرسي- خواهش مي کنم شميم خانم مي تونم يه سوالي بپرسم ؟- بفرمايين ؟- ميشه من برم يه جاي خوب مثلا يه کافي شاپ باهاتون حرف دارم شميم متعجب مي خواست جواب دهدکه الميرا فوري گفت:- نخير نميشهاحسان ازآينه نگاهي خيره به اوانداخت وسکوت کرد.شميم دراين بين مانده بود چه بگويد.- آقا احسان ميشه بفرمايين حرفاتون درمورد چيه؟احسان بازهم ازآينه نگاهي به شميم کرد وگفت:- درمورد من والميرا الميرا جيغ کشيد:- احسان...........- جانم - تو خيلي ...احسان تو خيلي ...خيلي ...- خيلي چي عزيزم ؟بگوراحت باش.چرا نمي ذاري قال قضيه رو بکنم هردوتا مون يه نفس بکشيم .آخه ازکي مي ترسي تو؟شميم باخنده نظاره گر گفت وگوي آن دوبود.الميرا سرش را زيرانداخت وآرام گفت:- ارميااحسان کلافه سري تکان دادوگفت:- ارميا چي؟براچي مي ترسي؟مگه مي خواييم جرم کنيم که انقدازش مي ترسي يه خواستگاري که انقدترس وخجالت نداره.من خودم باارميا حرف مي زنم اگه راضي هم نباشه مي دونم چه جوري راضيش کنم قبوله؟شميم با خودش فکر مي کردومي خنديد:(مث اينکه اين وسط فقط ما اضافيم ؟حالا ازکجا دربرم ؟ارميا خوشکلم کجايي که تک افتادم وسط دوتا ديوونه!)صداي الميرا را شنيدکه با خجالت گفت:- باشهشميم بي هوا شروع کردبه دست زدن :- مبارکه مبارکه الميرا اخم کرده بود واحسان مي خنديد.- شميم خانم فک مي کردم شما با شنيدن اين حرفامون لااقل يه واکنشي نشون بدين مث اينکه خيلي براتون عادي بود؟- نه واکنشوکه ايشالله تو عروسي نشون مي ديم ولي اين حرفاي شما راستش دروغ نگم من مي دونستم شما با هم رابطه دارين...- جدي؟؟؟ازکجا فهميدين ؟ماکه خيلي تابلوبازي درنياورديم؟- شما نه اما اين خواهري که بغل دست مانشسته خداي سوتي دادنه احسان باصداي بلند شروع کرد به خنديدن .الميرا هم لبخند مي زد.احسان گفت:- خب مث اينکه ديگه لازم نيس بريم کافي شاپ همه چي حله الميرا گفت:- خسيس!!!- من غلط بکنم خسيس باشم عزيزم اين جيب بدبخت ما همه دست تو اصلا الان دور مي زنم بريم رستوران شميم به ميان حرف او آمد:- آقا احسان لطف کنين منو پياده کنين شما باهم تنها باشين بهتره هرچقدرآن دو اصرارکردند شميم راضي نشدوسرايستگاه اتوبوس پياده شد.- شميم خانم به احسان نگاه کردوگفت:- بله؟- پس راضي کردن ارميا با شما- با من؟؟؟- اگه لطف کنين ،هيچ کس مث زن آدم نمي تونه رو مرد تسلط داشته باشه (وا؟؟؟اين که نمي دونست من زن ارميام ؟؟؟اي زبونتو با قيچي ريز ريزه کنم الميرا )- چي بگم والله...سعي امو مي کنم - ممنون جبران مي کنم .خدافظ شما الميرا جلو سوار شد واحسان گاز ماشين را گرفت ....* * *دراتاق ارميا را با شتاب باز کرد وبدون اينکه حتي نگاهي به جلو بيندازد تند تند حرف مي زد ونخ هاي روي جعبه شيريني را بازمي کرد:- واي واي ارميا قبول شدم قبول شدم نمي دوني که اين استاده چقد سخت گرفت صدتا تيپا به طرف زدم بازم ازرو نمي رفت، تازه ...يه گامبويم بود ازدرخونه تو نمي رفت، يه مشت که بهم مي زد پهن مي شدم رو زمين تا مي اومدم بلند شم اون خوابش برده بود تازه ....صداي سرفه ارميا اورامجبور کرد تاسرش را بالا کند ...( اَي ددم ياندو (به ياد نيلا جووونم )...اينا اينجا چيکار مي کنن؟دوساعته اومدم وسط جلسه دارم برا شوهراي مردم قصه مي گم؟؟؟)به ارميا نگاه کرد با اخمي بزرگ روي پيشانيش درحال چشم غره رفتن به شميم بود.احسان نگاهي به شميم وبعدهم نگاهي به ارميا مي انداخت وريز ريز مي خنديدوسرتکان مي داد.بقيه افرادهم با تعجب به شميم چشم دوخته بودند.سرش را تاآخرين حدي که ممکن بودپايين انداخت وگفت:- اِ...اِ...عذرمي خوام جعبه شيريني را روي ميز گذاشت وبيرون پريد.خودش هم ازآبروريزي که کرده بود پشيمان بود.خدامي دانست ارميا چه بلوايي به راه مي اندازد...بايد منتظريک جنگ ودعواي حسابي مي شد.پشت ميزش نشست وبه کارهايش مشغول شد.ساعتي بعد دراتاق ارميا بازشد وهمه بيرون مي آمدند .خانم احمدي زودتر خودرا به شميم رساند وباصدايي آرام خنديدوگفت:- خدانکشدت دخترخيلي بامزه اي مهندس مهدوي داشت ازخنده منفجر مي شد وقتي رفتي بيرون همه خودشو نو خالي کردن وسير خنديدن - جون ارمي...چيزه يعني جون من راس ميگي؟- دروغم چيه ازخودشون بپرس ولي فک کنم مهندس دادفر توپش خيلي پره خانم احمدي به اتاقش رفت وشميم منتظر ايستاد تا همه افراد ازشرکت بيرون بروند.مردي جوان به طرف ميز شميم آمد ودرحالي که لبخند ميزد گفت: -hi… - سلام شميم به زور لبخندزد وگفت: -hi -what's your name lady? -اسم شما چيه خانم ؟ - Shamim - shi…shi...shimim… - no no sh.a.m.i.m -ok ok s.h.a.m.i.m … oh…you are very beutifull- درسته درسته شميم ...واي شما خيلي زيايينارميا با ديدن آن مردجوان ابرو درهم کشيد وبه احسان گفت:- اين مرتيکه داره چه غلطي مي کنه احسان ؟ گير داده به شميم چي بهش مي گه؟- چيه غيرتت فعال شد؟تا دوروز پيش که روژان روژان مي کردي؟- ميشه لطف کني دهنتو ببندي ؟- نه نميشه - احسان برو ردش کن مرتيکه داره با چشاش ...بيا برو تا نرفتم سراغش - خودت خوب مي دوني اگه دست به اون شازده فکلي بزني کار شرکت تمومه پس لطف کن زر اضافي نزن وبه سمت مرد جوان رفت وبازوي اورا کشيد:- خب ديگه زياديت شده جوجه فکلي ...ديد زدن ناموس مردمم حد داره شميم خندش گرفته بود.مردجوان با ديدن خنده ي شميم خنديد.ارميابا خشم به سويش خيز برداشت که احسان جلويش را گرفت وتذکرداد.ارميا با چشم وابرو به شميم فهماند که ازآنجا برود.شميم ازترس قالب تهي کرد ارميا موقع عصبانيت هيچ کس حريفش نبود.به سمت آبدارخانه مي رفت که صداي مرد جوان را شنيد: - oh.. lady shamimgo?why??? - واي شميم خانم مي رين؟چرا؟؟؟ شميم بي توجه راهش را گرفت که برود اما بازهم مرد خارجي کلمات انگليسي را تند تند به زبان مي آورد :Pleasure of love lasts but a moment, Pain of love lasts a lifetime Bette Davis.- - لذت عشق لحظه ای طول می کشد اما غم ورنج آن یک عمرلحظه اي برگشت وبه جمله اي که او گفته بود انديشيد.نگاهي به ارميا انداخت مانند قاتل ها به آن مردنگاه مي کرد.احسان به شميم اشاره کردکه نايستد.داخل آبدارخونه رفت وتا موقعي که آنها نرفته بودند بيرون نرفت.صداي ارميا را شنيد که اورا صدا مي زد.چايش را نصفه نيمه رها کرد وبيرون رفت.- بله؟- بيا سوييچ ماشينو بگير بروخونه - چرا؟- چرا نداره بيا برو خونه ديگه هم پاتو تو اين شرکت نمي ذاري فهميدي؟- خب آخه چرا؟- چرا؟نديدي مرتيکه رو ؟نديدي داشت قورتت مي داد؟بازم توضيح بدم يا فهميدي ؟احسان به ميان حرف او آمدوگفت:- ارميا جون اين چيزا طبيعيه، داداش چرا خون کثيف خودتو آلوده مي کني ؟اين همه خانم اينجا کار مي کنن شما گير دادي به شميم خانم ؟شميم به احسان نگاه کرد وخنده اش را قورت داد.ارميا با حرص به احسان نگاه کرد:- توديگه چي مي گي اين وسط؟ من ميگم اينجا جاي کار کردن شميم نيس تو ميگي طبيعيه - اي بابا تا حالا که دوماه منشيت بوده جاش بوده حالا چي شده ديگه نيس؟- ببينم تو وکيل وصي زن مني ؟تو رو سننه؟اون خودش زبون داره ازخودش دفاع مي کنه - والله ازرو برادري بود.خواستيم کمک کرده باشيم اصلا غلط کردم ما رفتيم به زندگيمون برسيم خدافظ، شميم خانم خدافظ شميم جوابش را دادواحسان رفت.ارميا سوييچ را به طرف شميم گرفت وگفت:- بگير- من نميرم- شما بي جا مي کني ،بگير شميم از صبح تا حالا داري رو مخم را ميري انقد لجبازي نکن بگير- نمي خوام من به اين کار نياز دارم اصلا ميرم به عمومي گم - جدي؟؟؟بدو ني ني بدو به عموت بگو منو کتک بزنه...منوازبابام مي ترسوني ؟هيچ کس نمي تونه روحرف من حرف بزنه چون تو زن مني وهرچي من مي گم انجام مي دي - نخيرم.......- حرف نباشه - ارميا- شميم مياد توفکتا بيا برو سوييچ را با حرص گرفت وپالتويش را پوشيد وکيفش را برداشت وگفت:- ايشالله بزنم ماشين خوشکلتو داغون کنم دلم خنک شه ارميا با صداي بلند خنديد:- فداسرت گوگولي چيزي که زياده ماشين(ايش مرتيکه چه ازخود راضيه !ثروتتو به رخم مي کشي؟صبر کن اگه همشو بالا نکشيدم)- باز چي شد رفتي تو فضا؟شميم ؟- هان..چيه داد مي زني کر شدم بابا..باشه حالا مي رم ..خدافظ - به سلامت مواظب باش (بيا ديدي آخر نتونست خودشوکنترل کنه با کنايه مي گه ماشينمو داغون نکنيا...پس خسيسم هستي ...اَي خدا قدرت بده بزنم ماشينه رو جزغاله کنم ) وارد خانه شد وبعداز تعويض لباسهايش روي تخت ارميا دراز کشيد وخوابش برد.....- شميم شميم پاشو ببينم ...پتو را روي سرش کشيدوپشتش را به ارميا کرد.- مي خوام شام بخورما نمياي ؟...شميمشميم خواب آلود گفت:- ولم کن ارميا خوابم مياد- شام خوردي ؟- نه - پاشوپس..اِ پاشو ديگه منم گشنمه ...شميم قلقلک مي دما پاشو به زور چشمانش را باز کردوبه ارميا نگاه کرد.ارميا مي خنديد:- لااقل وقتي مي خواي بخوابي اين آرايشاتو پاک کن که صورتت مث سيب زميني سوخته نشهشميم بي حوصله گفت:- خسته بودم ديگه حال اين يکي رو نداشتم . خوابم ميادارميا دستش را کشيد واورا ازروي تخت بلندکرد:- پاشو ببينم ...تنبل باهم بيرون رفتند وشميم بعد از شستن صورتش به آشپزخانه رفت.ارميا غذا مي کشيد.- نه بابا قرميا جونم که يه پا کدبانو شده - آره ديگه اينا اثراته زن داريه اونم زن تنبلشميم جيغ کشيد:- ارميا......هردو سرميز نشستند.- يه چيز بگم؟- تاچي باشه - بيام شرکت؟ارميا دست ازخوردن کشيد وقاشق چنگالش را درون بشقاب گذاشت وبه شميم نگاه کرد:- يه حرف رو چند با ربايد بهت بزنم ...نه نه نه ديگه نمي ذارم پاتو تو اون شرکت بذاري - آخه من ...ارميا اگه کار نداشته باشم ...حرفش را ادامه نداد.ارميا گفت:- هرچي پول بخواي خودم بهت مي دم - نه دانشگام چي ؟تازه خرج کتاباموچيزاي ديگه هم هس- خرج دانشگاتو خودم مي دم لباسو کتاباتم باهم مي ريم مي خريم هردوسه روزي ام يه خرجي واسه خودت مي ذارم .هرچي ام کم داشتي به خودم مي گي شميم نبينم بري به بابا چيزي بگي ها؟- قرار بود خودم خرجيمو بدم بعدا من نميتونم بهت پس بدم - بعدا؟؟- وقتي ازاينجارفتم ديگه ارميا ابرو بالا انداخت وچشم درچشم او گفت:- آها...خيلي خسته شدي؟تحمل کردنم سخته ؟- نه باورکن منظورم اين نبود فقط مي خوام بهت بدهکار نباشم- شميم خانم تو هيچ وقت به من بدهکار نيستي فک کن الان به عنوان شوهر بعدا به عنوان برادربهت پول دادم انقد کليد نکن - جون ارميا؟يعني راضي هستي - جون شميم ازته دل راضيم شميم شروع کرد به دست زدن وارميا به کارهايش نگاه مي کرد وسرتکان مي داد.ازآشپزخانه بيرون رفت وشميم ظرفهاي روي ميزرا جمع مي کرد که چيزي جلوي چشمانش قرار گرفت به عقب برگشت وبا ديدن جعبه شکلات دست ارميا شروع کرد به بالا وپايين پريدن :- واي ي ي ي ي کاکائو شکلاتي مرسي ارمي مرسي ساعتي بعد هردوبراي خواب به اتاقهايشان رفتند.باران شديدي شروع به باريدن کرده بود ورعدوبرق اتاق کوچک شميم راروشن وخاموش مي رکرد.سرش را زير پتو کرد وزيرلب آيه مي خواند تا برترسش غلبه کند .اما صداي وحشتناک بادي که شيشه هاي پنجره را مي لرزاند اورا ازجاپراند.به سمت پنجره رفت وآن را بازکرد ...صداي شرشر آب روحش را آرامش مي بخشيد اما تاريکي خيابان وصداي گربه اي که زير پنجره اش بود باعث شد جيغ کوتاهي بکشد وپنجره را ببندد.به سمت دراتاقش رفت وباترس ازاتاق بيرون پريد .تند تند دراتاق ارميا را مي کوبيد...ارميا خواب آلود دراتاق را بازکرد وبه اونگاه کرد:- چته نصفه شبي دراتاقمو ازجا کندي..درکه قفل نيس درمي زني شميم با ترس ولرز سعي کرد جلولرزش صدايش را بگيرد:- من بيام تو اتاقت - چي ؟- تواتاق تو بخوابم ؟ارميا با دهاني باز به او نگاه مي کرد..شميم که طاقتش را ازدست داده بود زد زيرگريه ودرميان اشکهايش گفت:- من مي ترسم ارميا اتاقم خيلي وحشتناکه عين ...عين اتاق ارواح ارميا که خنده اش گرفته بود ازچارچوب درکناررفت وگفت:- بيا توخانم شجاع شميم داخل شدوفوري خودش را روي تخت ارميا انداخت وپتويش را روي سرش کشيد.منتظربود تا ارميا دعواراه بيندازد اما صدايي نشنيد .حدس ميزد چون او خوابش مي آمد ازجروبحث کردن گذشته وروي زمين خوابيده .پتوراازروي سرش کنارکشيدوسرش را برگرداند که ناگهاني صورت ارميارا روبرويش ديد چشمهايش بسته بود جيغ کوتاهي کشيد..ارميا سه متر ازجاپريد:- اِي مرگ....مگه جن زده شدي نصفه شبي نمي ذاري کله مرگمونو بذاريم - ببخشيد ...خب چيز شد...يعني فک کردم روزمين خوابيدي براهمين برگشتم ديدمت ترسيدم - خيلي خب اگه جيغ وگريه هات تمام شد بگيربکپ- باش چشمايش را بست ...هرچقدرسعي مي کردخوابش نمي برد.قلبش مثل قلب گنجشک مي زد ودستهايش يخ کرده بود...باورش نميشد ارميا دعوانکرده باشد وکنارش خوابيده است ...عطرتن ارميا را حس مي کرد...باتمام وجودش عطراورا به ريه هايش کشيد...چقدربه او نزديک بودواما چقدردور.............- شميم چقدرتکون مي خوري ؟بخواب ديگهبه طرف اوبرگشت وگفت:- ارمي - هان؟- توخوابت مياد؟- مگه تومي ذاري - خب خواب ازسرم پريد چيکارکنم - مي دوني ساعت چنده؟- نه- دوونيم- توهم خوابت نمياد؟- نه - پس من يه چيز بگم؟- چي ؟- طولانيه گوش ميدي؟- آره بگوشميم بلندشد وروي تخت نشست .ارميادست راستش را زيرسرش گذاشته بودومنتظر به اونگاه مي کرد.بازوهاي مردانه وسينه سفيد ارميا ته دلش را قلقلک مي داد.نگاهي به لباسهاي خودش انداخت:تاپ قرمزرنگ بندي وشلوارک سفيد .(چه دل شيري دارم من ديگه!اين چه وضعيه پاشدم راه افتادم تواتاق اين؟)- شميم باز زدي کانال فضانوردي؟چي مي خواستي بگي ؟- نه الان مي گم ...خب ببين چيزه ...ارميا اگه من خواهرت بودم بعد يه خواستگار خوب بهم مي يومد که ازهمه نظرتامينه قبول مي کردي منو شوهر بدي؟- تودانشگاه کسي بهت چيزي گفته ؟- اول جواب منو بده- اولا که فعلا زنمي دوما اگه من داداشت باشم عمرا تورو شوهر بدم - بدجنس چرا؟- خب مي دونم اون شوهر بدبخت مي خواد ازدست تو چي بکشه- دلشم بخواد اصلا چه داداش بدي ميشي تو- من غلط بکنم داداش تو بشم - خلايق هرچه لايق - آها پس مي خواستي همينو بهم بگي نه ؟ازدواج کني ؟حالا اون هرکول کي هس؟- درست حرف بزن اون هرکولي که مي گي احسانه ارميا ازجا پريد.آنچنان نگاهي به شميم انداخت که شميم ازترس کمي عقب تررفت. دست چپش رابلندکردو سيلي محکمي توي صورت شميم خواباند.- اين واسه اينکه توواحسان غلط مي کنينبادست ديگرش سيلي دوم را به صورت اوزدوگفت:- اينم واسه اينکه بفهمي تو هنوزصاحب داري .شميم خودش راروي تخت انداخت وسيل اشکهايش را جاري ساخت.ارميا سيگاري آتش زد وتوي اتاق کلافه قدم مي زد.هرچنددقيقه لب تخت مي نشست ودستانش راازسرگرداني داخل موهايش فرومي برد.صداي آرام گريه کردن شميم به گوش مي رسيد.فريادي کشيد که شدت اشک هاي شميم رابيشتر کرد) اَه اين دختره چقد تو اين رمان زر زر کرد.بچه ها شما به بزرگواري خودتون ببخشين ...سلاح خانمائه ديگه چيکارکنم؟) - بسه ديگه- شميم باصدايي که باگريه آميخته بودبه زور وباهق هق گفت:- نمي خوام - مي خواي خودم خفت کنم که ديگه دست اون احسان جونتم بهت نرسه؟- ...........- راس راس مي شينه جلوم ميگه مي خوام با خره ازدواج کنم !زنم زناي باحياي ديروز - احسان …احسان قراره با …با …با الميرا از..دواج کنه ..نه ..نه با من .اونا ازم خواسته بودن که ...که تورو راضي کنم ..اماتو..ارميا خيلي بدي سرش رازير پتوکردواشک ريخت...ارميا بابهت به ديوارروبرويش خيره شده بود .هنوز هم باورش نمي شد احسان خواستگار الميرا باشد.چقدربه خاطر اين موضوع اعصاب خودش وشميم را بهم ريخته بود .زيرلب احسان والميرا را لعنت مي کردکه باعث سيلي خوردن بي دليل شميم شده بودند.ته مانده سيگارش را درسطل آشغال انداخت وبه شميم که هنوزبيدار بود نگاه کرد.روي تخت خزيد وبه سمت او رفت .- شميم ...- .............- مي دونم بيداري برگرد اين طرف -..............- راس گفتي احسان الميرا رومي خواد؟-..............- مگه نمي خواستي منو راضي کني ؟-.............- چرازودتر نمي گي تا من فکر بدنکنم باورکن مي خواستم برم احسانو باماشين زير بگيرم - ...........- چراحرف نمي زني حالا؟قهري ؟شميم؟- ...........- جون ارمي يه لحظه روتو اين ورکن - ..........- برات شکلات مي خرما- ...........- خب معذرت مي خوام خوبه ؟برگرد ببينم پتورا ازروي سرشميم کنار کشيد واورا به زور به طرف خود برگرداندشميم خودش را کنارمي کشيد کشيدواخم کرد:- ..ولم کن ...ميگم ولم کن ارميا ...بروکنار..ارميا دستانش را کشيد ودرآن ثانيه اورا درآغوش خود جاي داد.ضربان قلب شميم بالا گرفته بود وگونه هايش داغ مي زد.- ولت نمي کنم مي خوام ببينم مي توني فرارکني ؟- معلومه که مي تونم - زودباش برو شميم هرچقدردست وپا زد نمي توانست خودش را ازآغوش ارميا نجات دهد.بي نتيجه دست ازتلاش برداشت وبه ارميا نگاه کرد.شايد مي خواست کمي نازکند لب هايش را غنچه کرد.ارميا خنديد واورا بيشتربه خود فشرد.صورتش به اونزديک ونزديکتر مي شدوشميم هرم نفسهايش راحس مي کرد .لحظه اي بعد لب هاي داغ ارميا را روي گونه هاي خود احساس کرد... * * * صداي بوق ممتدماشين احسان به گوش مي رسيد.الميرا باعجله ازاين طرف به آن طرف خانه مي رفت ووسايلش را جمع مي کرد.شميم دست الميراراگرفت واورا به دنبال خودکشيد:- ديوانه اون شوهربدبختت هزارکاروبدبختي داره بعدتو واسه يه نگين دندون داري اين خونه رو بهم مي ريزي؟- دستموول کن شميم اگه نگين دندونه پيدانشه اصلا نميام - ببينم اين نگين دندونه رو امشب نذاري موهات مي ريزه يا قيافت کج مي شه ؟واسه خواستگاريتم همين غلطارو کردي که مادرشوهرت فک کرد خونه نيستي- هرچي مي خواد بشه - جهنم من بااحسان مي رم آرايشگاه توهم هرموقع بيل دندونت پيداشد بياوبدون شنيدن جواب الميراازمادرشوهرش وبقيه اقوام که درسالن پذيرايي بودندخداحافظي کردوازخانه خارج شد.هنوز سوارماشين نشده بود که الميرادوان دوان خودش را به اورساند وسوارماشين شد.احسان گفت:- چه عجب !خانمم چراانقد زود اومدي وقت داريما!- خب پيدانمي شد ديگه تازه حالام که اومدم ازخيرش گذشتم احسان آنها را به آرايشگاه موردنظربرد.شميم زودترپياده شد اما الميرادقايقي دورترازشميم به داخل رفت.الميرارا به داخل اتاقک مخصوص بردند وشميم روي صندلي مشتري هاي عمومي نشست.- شينيون چه مدلي دوس داري؟صداي يکي ازآرايشگرها بود که ازشميم سوال مي کرد.شميم گفت:- نمي دونم هرجورقشنگ تره فقط مي خوام موهام بازباشه - مي کاپم داري؟- آره - خيله خب برو لباستو بپوش بياتاآرايشت کنم تاساعت پنج عصر شميم آماده جلوي آينه خودش رانگاه مي کرد.صداي آرايشگررا شنيد که مي گفت:- تواگه عروس بشي حرف نداري فقط بيا زيردست خودم مي دونم اين چشم وابرو رو چه جوري کار کنم (چه عروسي ؟چه کشکي خانم محترم ..بنده عروسي نگرفته رفتم سرخونه بختم تازه قراره تاچندماهه ديگه هم طلاق بگيرم ..کي ميادمنو بخره؟؟؟)بازهم نگاهي به خودش درآينه انداخت.لباس مشکي ساتن با تن پوشي تنگ وبالاتنه اي دکلته که ازکمر به بعد کلوش مي شد.آرايش دودي نقره اي که به صورت گرد وسفيد شميم خورده بود زيبايي خاصي را به او بخشيده بود.احساس مي کرد سنش بيشتر شده يا به قولي خانم ترشده است.صداي جيغ الميرانگذاشت به افکارش ادامه دهد:- واااااااااااااااااااااي ...شميم خودتي ؟چي شدي تو؟اي امشب داداشمو دق ندي خوشکله!- يواش تر تابلو آبرومون رفت ...چقد ملوس شدي الي جون الهي احسان قربون اون قدوبالات ...واي واي دخترمون چه عروسي شده بذار کل بکشم همه بفهمن شروع کرد به کل کشيدن ...- نخيرم تنها تنها مزه نمي ده خانماي محترم اگه بلدين همراهي کنين صواب داره همه آرايشگاه را صداي کل کشيدن خانم ها فراگرفت.احسان پشت درآرايشگاه منتظربود.الميرا شنل به دست ازآرايشگاه بيرون رفت واحسان دسته گلش را تقديم کرد.احسان جلوي فيلم بردارشنل وتورالميرارا روي سرش انداخت وازپله هاي ساختمان پايين رفتند.شميم هم به دنبال آنها راه افتاد.- شميم بيا با ما بريم - ديگه چي ؟همراه عروس دوماد نرفته بودم که اونم امشب تو بذارتو کاسه ما- مرض ..چي ميشه مگه؟- هيچي مي ترسم همون نيمه راه ...الميرا حرفش را بريدوگفت:- شميم - اکي اکي عزيرم برو خوش باش ارميا مياددنبالم - بهش خبردادي ؟مطمئني مياد؟- آره ،بريد ديگه آقا احسان گازماشينو بگير اين خانمت انقدحرف نزنه احسان والميرارفتندوشميم منتظرارميا ايستاد.کلافه کناردرورودي آرايشگاه قدم مي زدوهرچنديک بارساعتش را ديدمي زد.موبايلش رادرآورد تا به ارميا زنگ بزند امابعدپشيمان شد وشماره آژانس را گرفت.دقايقي بعد ماشين آژانس رسيد وشميم با عجله سوار شد .هنوز دررا بهم نزده بود که شخصي دستش را کشيد واورا به بيرون ماشين آورد.با ديدن ارميا خوشحال به طرف ماشينش رفت.ارميا کرايه را حساب کرد وسوار ماشين شدوگازش را گرفت.صداي موزيک داخل ماشين شميم رااذيت مي کرد وازسرعت زياد ارميا مي ترسيد.نگاهي به اوکرد.تازه به لباسهايش دقت کرد.کت وشلوار مشکي وپيراهن سفيدوکراواتي مشکي ودودي .ست ساعت وگردنبند طلاسفيدش را به دست و گردنش آويخته بود وموهايش رامدل دارکوتاه کرده بود.چقدراو زيبا بود ازهمان فاصله وبا همان نيم رخي که ارميا نشسته بود شميم بلندي مژه هاي مشکي اش رامي ديد.(خدايا بزرگيتو شکر تاچه حد خلقتتو تو اين آدم نشون دادي؟فک کنم ازهمه وسايل مسائل آرايشي وپيراشي ومي کاپ وگريمت استفاده کرديا ايول چه چيزيم شده !)- ارميا ارميا نگاهي کوتاه به و انداخت وگفت:- هوم - ارمي خيلي خوش تيپ شدي ...امشب همه رو تور مي کنيا...بالاخص ...روژان خانموارميا نگاهش کردوچيزي نگفت.- چته تو؟آدم توعقد خواهرش برج زهر مارميشه؟- ........- ارميا- چيه؟- خب چته؟چيزي شده؟- نه - جون شميم ارميا بازهم نگاهش کرد وچيزي نگفت.سرعت ماشين راکم کردوکناري ايستاد.- چراوايسادي؟ارميا دستش را بالا بردوچراغ سقفي ماشين راروشن کرد...هردوچشم درچشم شدند...طوسي نگاه ارميا ومشکي نگاه شميم ...نگاه ارميا وچشمهاي شميم...نگاه طوسي اوو لب هاي سرخ شميم ...- چرا اينجوري نگام مي کني؟- چه جوري نگات مي کنم؟- اينجوري ديگه- وقتي من که شوهرتم بااين آرايش وموهاي قشنگ شمااينجوري نگات مي کنم توقع داري راننده آژانش اصلا بهت نگاه نندازه؟اونم يه دخترتنها؟- اين همه زهرمارشدنت به خاطراين بود خب ازاول مي گفتي- شميم ميزنم تودهنتاواسه داشتي باآژانس مي رفتي؟- واسه اين که قرمياگلي نيومددنبالم ارميابااخم نگاهش کردوشميم زدزيرخنده:- خب بخندديگه عقدالي جونته بخند ارمي بخند ديگهارميابه زور لبخندش راکنترل کردوسرش رانزديک شميم کرد.- بياجلوببينم - براچي بيام جلو؟- ميگم سرتوبيارجلوشميم کمي به طرف ارميا خم شد.ارمياسرش رانزديک گردن عريان اوبرد وبوکشيد.- اين چه عطريه زدي؟- وا ارمياحالت خوبه؟- جواب منوبده ...باهمين عطرتيزمي خواستي توماشين اون مرتيکه بشيني؟اينکه بوش تاده فرصخ اون ورترمي ره- چي مي گي تو؟دوساعته وايسادي داري ازعطر من ايراد مي گيري برو دير شدارميا ماشين را به حرکت درآورد ودرراه هيچ کدام هيچ حرفي نزدند.نزديک در ورودي تالارارميا توقف کرد وشميم فوري ازماشين پياده شد.ارميا دستش را روي بوق گذاشت وشميم برگشت وبه اونگاه کرد:- چيه ؟- کجاراه افتادي بااين وضعت مي ري؟صبرکن ماشينو پارک کنم باهم مي ريم (اين ديگه داره زيادي شور مي زنه ها نه به اون بي نمکي بي نمکي قبلش نه به اين شوري حالاش...معلوم نيس چيز خورش کردن انقد پيچ شده به ما)باهم وارد تالارعروسي شدند ودرقسمت در ورودي زنان ارميا ازشميم جداشد.هنوز چندقدم نرفته بود که اورا صدازد:- ارميا ارميا برگشت ونگاهش کرد.شميم گفت:- بيا کارت دارم ارميا نزديک اوآمد ومنتظر ايستاد.- يه چيز بگم قبول مي کني ؟- چي ؟- چيزه ...ارميا - شميم باز که چيز ميز کردي حرفتو بزن - نزنيا- من کي تورو زدم ؟- اِ دروغگوتاحالا سه تا سيلي ازدستاي جنبعالي نوش جون کردم - شميم وايسادي جلو دري که همه مي ان ومي رن اينارو بگي ؟- نه ...خب مي ترسم عصباني شي ديگه - نمي شم بگو- مياي تو زنونه ...ارميا سريع حرفش رابريد:- اصلا- بذارحرفمو بزنم ...مي دونم واسه چي نمياي ولي اينجوري که هيچي درست نميشه - گفتم نه يعني نه - جون شميم ارميا سکوت کرده بود.- اين همه با هم تمرين کرديم که واسه عقدالميرا برقصيم حالا تو جازدي ؟اگه نياي روژان فک مي کنه خيلي زرنگه وزندگيتوريخته بهم ولي توبيا وجلوش راحت برقص شادي کن تا اون حرصش دراد- ببينم توواسه چي اين وسط انقدتلاش مي کني؟- واسه اينکه قول دادم کمک کنم بهش برسي اگه هم نرسيدي جلوش شکست نخوري ارميا من دخترارو مي شناسم کافيه فردمورد نظرشونوضعيف ببينن ديگه بند مي کنن وتا اونوبدبخت نکن دست برنمي دارن - تجربه داري ؟- نه ولي دختر که هستم .قبوله ؟- ببينم چي مي شه - منتظرما...خب من ديگه رفتم - شميم - بله - دنباله لباستو جمع کن نخوري زمين لبخند زدودست تکان داد.وارد قسمت زنانه شد.ارميا ايستاد وتا رفتن شميم به داخل اورا نگاه کرد وبعدوارد مردانه شد.شميم باديدن مادرشوهرش به اغوش اورفت وتبريک گفت .بعدازآن وارد اتاق پرو شد .وقتي ازاتاق بيرون آمد چشمهاي زيادي را برروي خود مي ديد...شايد هيچ کس اورا به عنوان عروس خانواده نمي شناخت واو اين را دوست نداشت.شالش راروي شانه هاي عريان خود انداخت وبه سمت جايگاه عروس وداماد رفت وبه آنها تبريک گفت.احسان ازجايش بلند شد وبيرون رفت.شميم خوشحال شال وروسري اش رابرداشت وبا الميرا به وسط جمعي که مي رقصيدند رفت.درحين رقصيدن چشمانش را دربين زنها به گردش درآورد تا اينکه روژان را پيدا کرد.بالباسي زننده وآرايشي غليظ بقيه راتماشا مي کردزني ميان سال هم کنار اونشسته بود که لباسهايي به نسبت ساده وصورت بدون آرايشي داشت ازشباهت او به مادرشوهرش حدس زد که آن بايد خواهرزهره خانم باشد.چشمهايش راگرداند وبازهم به روژان نگاه کرد همان موقع چشم درچشم همديگر شدند روژان با کنجکاوي خاصي اورا نگاه مي کرد .شميم نگاهش را برگرفت وبامليسا سرگرم شد...موقع خواندن خطبه شميم منتظر به در ورودي چشم دوخته بود.لحظاتي بعد پدرشوهرش وارد شدوپشت سرآن قامت بلند ارميا نمايان شد.شميم با ديدن او لبخند زد ونگاهش کرد همه دنيايش همه پناهش همه زندگي وعشقش دريک اسم خلاصه شده بود:ارميا ...هنوز نگاهش رابرنگرفته بود که ازآن طرف سفره عقد ارميا اورا ديد.بالبخند کوچکي چشمکي به شميم زد ودل شميم رازيروروکرد.مراسم عقد تمام شد وشميم شروع کرد به کل کشيدن درهمان حين صدايي پشت سرش شنيد:- جيرجيرک گلوت پاره نشد انقد جيغ کشيدي؟به عقب برگشت وارميا را ديد.- توکه تادودقه پيش جلوم بودي ؟راستي ....حالا که اومدي توزنونه برات شکلات مي خرم ارميا بلندخنديد.- مگه من مث توشکموئم ؟- نيستي ؟خب پس روژانو برات مي خرم قيافه ارميا درهم رفت.- ارميا جون هرکي دوس داري بازشروع نکنا- به ارکستر سفارش کردم بلافاصله آهنگ فرانسويه رو بذاره - واااااااي جون ارمي مي خواي برقصيم ؟- جون شميم دروغم چيه ...فقط بايد احسانو بيرون کنم دوربين ِفيلم بردارو هم بدزدم - چرا ؟- چراوکوفت دوس داري احسان دانس دادنتو بااين لباس باحجاب ببينه ؟- آها ...حالا فهميدم خب معلومه که نه آهنگ شروع شد وهردو روي سن رفتند...همه چراغها خاموش بودوفقط نورسفيدي روي ارميا وشميم بود.ارميا دستانش رادورکمرشميم حلقه کرد وشميم يک دستش را روي شانه او گذاشت ودست ديگرش را به پهلوي ارميا گرفت وشروع کردند.چشمهاي همه خيره حرکات آن دونفر بود گاهي صداي دست زدن وتشويق بقيه به گوش مي رسيد.شميم به طور ماهرانه کمرش را درستان ارميا چرخ مي داد .- ارميا روژان داره مي ترکه - ازکجا فهميدي ؟اينجا که همه چي تاريکه - ازحس ششمم ارميا خنديد.بعد ازاتمام آهنگ صداي سوت وکف زدن ها بود که استقبال خانم ها را نشان ميداد.شميم دستش را دورگردن ارميا آويز کرد وبوسه اي روي گونه اش زدوگفت:- اينم واسه اينکه روژان فک نکنه توهيچ کسو نداري بازهم صداي جيغ وکف زدن ها به گوش رسيد.ارميا دستش را روي گونه اش کشيد وگفت:- اگه تو نبودي چي به سرمن مي اومد؟- ماچاکريم زهره خانم والميرابه کنار آن دو آمدند .الميرا ازشوق چندين بار برادر وزن برادرش را بوسيد.- الهي من قربون قدوبالاي دوتاتون ..چقد خوشکل رقصيدين واي خدا جونم چقد بهم ميان...دلم حال تا چشم بعضيا دراد.صداي اعتراض زهره خانم بلندشد:- الميرا...شميم جون الهي تو عروسيت جبران کنم مادرالهي خودم چادرعروسيتو بدوزم وبه دنبال آن نگاهي دزدکي به ارميا انداخت تا تاثير حرفش راروي ارميا ببيند.ارميا باابروهايي گره خورده بدون گفتن هيچ حرفي بيرون رفت.ساعتي بعد مردم قصد رفتن کردند .شميم براي پاک کردن آرايشش به دنبال ساختمان سرويس بهداشتي مي گشت .با پرس وجوآن را پيدا کرد وفوري داخل شد............دهانش بازمانده بود .چشمانش مي سوخت حتي توان پلک زدن هم نداشت چرا زانوهايش سست مي شد؟ آتش گرفته بود گرمش بود .نمي توانست حرکت کند.هنوز ارميا و روژان اورا نديده بودند.ارميا پشتش به شميم بود وروژان هم جلوي او قرارگرفته بود.ارميا دودستش رابه ديوارتکيه داده بود و روژان را محاصره کرده بود.صدايشان را مي شنيد.صداي فرياد هاي ارميا وگستاخي روژان:- چرا انقد لجبازي مي کني ؟من ديگه بايد چيکارکنم که توي کثافت راضي شي هان ؟- برو کنار ارميا اين تن لشتو بده کنار من برم، به خدا جيغ مي زنم آبروتو مي برم همه مي دونن من نامزد دارم براتو بد ميشه برو کنار وبا دستانش ارميا را به کناري هل داد وبه سمت درآمد...حالا هر دو شميم را که با بهت آنهارانگاه مي کرد ديدند.روژان با خشم نگاهي به شميم انداخت وگفت:- آخي ...بوسه هات افاقه نکرد کوچولوشميم راکنار زد ورفت.شميم بدون اينکه حتي نگاهي به ارميا بيندازد آرام آرام ازپله ها ي ساختمان پايين رفت وخودش را به ماشين ارميا رساند.صبرکرد تاارميا آمد وبدون هيچ حرفي سوار ماشين شدند.ارميا باسرعت به سمت خانه مي راند حتي ازعروس وداماد هم خداحافظي نکرده بودند.بلافاصله بعداز اين که ارميا پا روي ترمز زد شميم پياده شد ووارد خانه شد.وارد اتاقش شد وتند تند لباسهاش را عوض کرد وگيرها وسنجاق سرش راازموهايش کند وکناري پرت کرد.خودش هم نمي دانست چه مرگش شده است ..مگراونبود که به ارميا مي گفت کمکت مي کنم ؟مگراونبودکه مي خواست ارميا به روژان برسد؟پس چرا عصباني شده بود ؟چرا با ديدن آن دو باهم قلبش مي شکست ؟چرا مي خواست گريه کند؟ازاتاق بيرون زد وبه سمت دستشويي رفت.آرايشش را شست وبيرون آمد.ارميا توي اتاقش بود شميم به شدت دراتاقش را بازکردوبدون توجه به او پتويش را ازروي تخت برداشت .هنوزبيرون نرفته بود که صداي ارمياراشنيد:- تويکي ديگه چت شده؟بابا مگه نمي خواستي مشکلم حل شه پس چرا قهر کردي ؟- توقع داري بيام جلوت کُردي برقصم ؟- خب چي شده مگه ؟(به قول الميراچي شده ومرض چي شده ودرد حُناق مرتيکه هوس باز...کم مونده بود دختر مردمو بدبخت کنه )- هيچي نشده نه چيزي که نشده .فقط کم مونده بود روژان خانم بهم تيکه نندازه که اونم انداخت - هووووو حالا انگار چي بهش گفته .ببينم اين وسط تقصيرمن چيه؟براچي بامن تلخي مي کني ؟- مي مردي يه کم صبرکني بعد بري باهاش صحبت کني ؟حتما بايد توجاي عمومي گيرش مي نداختي ؟- خيلي صفريا.. خنگ خدا مگه نديدي اون دفعه دم خونشون چه جوري رفتارکرد؟اون حتي حاضرنيس منو ببينه - بهتر اصلا حق داره ارميا درست جلويش ايستاد وچشم هايش راريز کرد وگفت :- آها پس حق داره ؟ببخشين ميشه دليلتونو بدونم ؟نيز شما هم دخترين !چشم درچشمش صدايش راآرام کردوگفت:- براي اينکه تو هرزه اي براي اينکه معلوم نيس چه غلطايي مي کني..فقط خدامي دونه چندتا بچه کاشتي ودخترارو بدبخت کردي حالا فهميدي براچي به روژان حق...حرفش تمام نشده بود که سيلي محکمي به صورتش خورد.ارميا بدون اينکه فرياد بزند گفت:- اينم چهارمي براي اينکه وقتي مي خواي حرف بزني اول بفهم چيه بعد زرتو بزن ..حالام گمشوبيرون شميم بدون معطلي وحتي يک قطره اشک بيرون رفت وداخل اتاقش شد.جلوي آينه نشست وبه تصوير خودش درآينه زل زد هنوزهم ارميا وروژان راباهم مي ديد به هرجا نگاه مي کرد آن دوباهم بودندو اوخودش رااضافي مي ديد.انگار بايد ازاول هم حرف پدرشوهرش راقبول نمي کرد وبه خانه ارميا نمي آمد.ارميا سهم اونبود اگرهم به روژان مي رسيد ازآن شميم نبود چون عاشق او نبود...به حرفهاي خودش فکرکرد به ارميا حق مي داد که ناراحت شود چطور توانسته بود کسي را که عاشقانه مي پرستيد هرزه بنامد؟آن هم شوهرش که نفسهايش به نفسهاي او بند بود...سرش را درون دست هايش گرفت وچشمهايش را بست .چقدرازحرف خودش پشيمان شده بود کاش مي شد زمان رابه عقب برگرداند ...بايد ازاو عذرخواهي مي کرد.گوشي موبايلش زنگ مي خورد .به صفحه آن نگاه کرد مليسا بود حتمابازهم مي خواست اورا ازرقص دونفره اش با ارميا سوال پيچ کند .موبايل را خاموش کرد وآن را به کناري پرت کرد. بيرون رفت ودراتاق ارميا را کوبيد چند بار وچند بار اما جوابي نشنيد .ناچار دستگيره را تکان داد وداخل شد.ارميا لب پنجره نشسته بود وسيگار مي کشيد .- ارميا حتي نيم نگاهي هم به شميم نينداخت.(اوه چه نازي ام مي کنه پدرسوخته ...نازتم مي خرم عزيزم الهي شميم فداي اون چشماي خمار ودرشتت )- ارمي قهري ؟(پ نه پ با گند کارياي تو آشتيه، هرهرم برات مي خنده !)- ..............- ببين معذرت مي خوام مي دونم بد حرفي زدم ولي باور کن ازرو عصبانيت بود - .............- خب خب روژان باهام بد حرف زد ديگه ديدي چي گفت؟فک مي کرد من ازاون دخترام که ...ارمي ببخش ديگه ارميا کامي عميق از سيگارش گرفت ودودش را بيرون فرستاد.هنوز هم به شميم نگاه نمي کرد درحالي که بيرون را تماشامي کرد گفت :- برو بيرون شميم بدون توجه به حرفش به سمت اورفت وسيگارش را ازدستش کشيد وبيرون پرت کرد.ارميا خونسرد نگاهش راازاومي دزديد.- انقداين مزخرفارو نکش خير سرت ورزش کاري ؟- ..............جلورفت ولب هايش راروي گونه ي ارميا گذاشت واورابوسيد.بااشک درچشمانش به اوکه نگاهش نمي کرد چشم دوخت .بادستانش سرارميا را به طرف خود چرخاند.ارميا نگاهش کرد واو گفت:- ببخش ديگه هنوزهم خونسرد نگاهش مي کرد وشميم با گريه ازاتاق بيرون رفت... بادرد شديدي که ازصبح تحمل مي کرد به زور خودش را به کيفش رساند تا قرص پيداکند .سرخورده ازپيدا نکردن بروفن خودش راروي کاناپه انداخت ...کاش ارميا با اوحرف مي زد تا مي توانست به او زنگ بزند...کاش بود تا قرص هايش را مي خريد...چهارروز مي گذشت وارميا هنوز هم ناراحتي خود را فراموش نکرده بود...چشمانش راروي هم گذاشت .........خواب نبود .صداي ارميا را مي شنيد درخواب وبيداري سير مي کرد واورا نمي ديد.- شميم شميم چرا افتادي روزمين ؟چشمهايش رابه زور باز کرد.ارميا را نگران بالاي سرخود ديد.- چت شده ؟چراانقد رنگت پريده ؟- حالم بده ارميا - پاشو بريم دکتر - نه لازم نيس - مگه نمي گي حالت بده پاشو - نمي خواد فقط...فقط - فقط چي ؟- بايه قرص خوب مي شم - مطمئني؟بگوتابرم بيارم - تموم کردم شميم اسم قرص را گفت وارميا سريع بيرون رفت.بازهم پلک هايش بسته شدند...باصداي درخانه چشمهايش را باز کرد ارميابانايلوني که شميم نمي دانست محتوايش چيست وارد شد.به آشپزخانه رفت وبا ليواني آب بالاي سرشميم برگشت .اورا بلند کرد وبه اتاق خود برد.روي تخت خواباند وقرص را به خوردش داد.- مرسي - کاري نکردم که تشکرمي کني. شميم نخواب تا من بيام - چرا؟- جون ارميا نخواب دودقه اي ميام نخوابيا وبدون اينکه منتظرجوابي ازشميم باشد بيرون رفت.درد شميم کمي آرام تر شده بود. به اين فکر مي کرد که ارميا فهميده دردش منشا چيست واوچقدرخجالت مي کشيد ...اگرازاونمي خواست آن قرص را بخرد آبرويش هم نمي رفت...ارميا وارد اتاق شد با چند سيخ جگر کباب شده که دردستانش بود.روي تخت کنار شميم نشست وگفت:- ببين ازبس تنبلي بايد تو تخت خواب بهت غذابدم - اينا چيه ارميا؟واي واي ببرش کنار چه بوي گندي داره ...- يعني چي ببرش کنار؟اينا که واسه من نيس براتوخوبه بيا بخورانقدم نازونوزنکن - نمي خوام من هيچ وقت جگر دوس نداشتم - نداشتي که نداشتي ازحالا بعد داري چون من به خوردت مي دم - ارميا اذيت نکن ديگه - من حرف سرم نميشه دوساعت رفتم خريدم کباب کردم براعمم؟يااينو مي خوري يابا ميت مي ياد همونجايي که کارسازه شميم بلند شروع کرد به خنديدن وهمان موقع که دهانش را باز کرد ارميا لقمه اي از کباب را به دهانش گذاشت .شميم اخم کرد ولقمه را به زور جويد.- آها آفرين گوگولي خودم تا آخرشو مي خوري تاامشب برات شکلات خوش مزه بخرم تا آخرين لقمه کباب را ارميا به زور به خورد شميم داد .دراز کشيد تا بازهم بخوابد ارميا لباسهايش راعوض کردوخودش هم روي تخت خوابيد.شميم به سمتش برگشت وگفت:- تو هم مي خواي بخوابي ؟- مگه من آدم نيستم ؟چهار شب بغلم نيومدي دلت برام تنگ نشد؟- نخيرم اصلا - ولي من دلم براگوگولي تنگ شده بيا بغل عمولالاکن به آغوشش پناه بردوبا بوي عطر مردانه ي او بي هوش شد.... * * *تکاني به خودش داد وبه طوري که ارميا ازخواب بيدارنشود دستان حلقه شده ي دور کمرش راباز کرد.هواابري بود واتاق خواب تاريک مي زد .نمي توانست ساعت را به خوبي ببيند.کمي خودش را بالا کشيد وکنارارميا نشست.به صورت زيباي او زل زد.چقدردوستش داشت وچقدر ازاو دور بود.آرام نفس مي کشيد وسينه ي مردانه اش بالا وپايين مي رفت.دستانش را جلو برد وروي مژه هاي بلند ومشکي اش کشيد انگار که دستانش راروي پرمي کشيد .صورتش سفيد بود وهيچ ته ريشي هم نداشت .با پشت دستش صورتش رانوازش کرد .ارميا باچشمان بسته سرش را تکان داد.ازترس اينکه بيدارشود فوري دستش را کنار کشيد.وقتي مطمئن شد اوهنوز خواب است دستش را به سمت موهاي مشکي وکوتاه اوبرد وپنجه هايش را داخل آنها فرو کرد انگار که شيتنطش گل کرده باشد.موهايش را نوازش مي کرد که يک لحظه مچ دستش بادست ديگري گرفته شد.ضربان قلبش بالا گرفت .ارميا چشمانش را بازکرده بود وبي صدا مي خنديد:- مچتو گرفتم - مگه دزدي کردم ؟- ازدزدي ام بدتر تو حيا نمي کني به موهاي پسرمردم چنگ مي زني ؟- اون پسرمردم واسه بقيه پسرمردمه واسه من شوهره - آها همون هرزه اي که اون شب گفتين شوهر شمائه ديگه ؟- اي بترکي هنوز يادت نرفته؟ چقد کينه اي تو - شما جاي من بودين يادتون مي رفت؟- خب توهم من که عذرخواهي کردم تو هم که معلومه هنوزآشتي نکردي ؟- من اگه آشتي نکرده بودم که نمي يومدم سه ساعت ناز خانمو بکشم که اينو کوفت کن اونو کوفت کن - ارميا...يه چيز بگم ؟- بازکه چيز ميزکردي .تو که جون کنم مي کني تا مي ياي يه حرف بزني بگو- نزنيا- لازم باشه پنجمي رو هم مي خوري شميم جيغ کوتاهي کشيدوگفت:- دستات خيلي سنگينه گوشم درد مي گيره - فداسرم تاتو باشي حرف مفت نزني حالا مي گي يابزنم ؟- چيزه ...ارمي ماجراتو با روژان برام تعريف مي کني ؟ارميا ساکت به سقف چشم دوخت وچيزي نگفت.- قول مي دم راز دارخوبي باشم مث اون الميرا دهن لق نيستم به جون تو- توبه ماجراي من چيکار داري؟- ببخشيدا..توتاحالا حس فوضوليت قلمبه شده ؟صداي خنده ي ارميا بالا رفت:- چرامي خندي؟- خيلي باحالي شميم - ماچاکريم - مابيشتر .حوصله داري گوش کني ؟- ايول ..بله که حوصله دارم توتاصبح صحبت کن کيه که گوش کنه ؟- لطف کن اون بيست چهار متريه رو کنترل کن - به جون تو ديگه زبون درازي نمي کنم مي گي ؟- حالا نه - پس چراگفتي حوصله دارم يانه ؟- مي خواستم آهنگ بزنم گوش کني - دادي دستم ؟- نه دادم کولت- قرميا قرميا قرميا- شليل جان خيلي رو داريا اگه يه وقت ديدي دندون نداري تعجب نکن همش تقصيرخودته شميم باحالت قهر ازروي تخت بلند شد . ارميا باخنده گفت:- کجا مي ري ؟بيا بابا مي گم بهت.. همسرمن...همسرمن ؟- پس تاج سرمن چي شد؟- حالا تو همون همسرمنو قبول کن تاج سرش پيش کشارميا شروع به تعريف زندگيش کرد وشميم کنارش نشست وگوش داد: من ازکوچيکي خيلي پرتوقع بودم همه چيومي خواستم هرچيزي که ازش خوشم مي اومد بايد برام فراهم مي شد وگرنه دنيارو روسرم خراب مي کردم تا اوني که مي خواستم گيرم بياد.اينا همه تو عالم بچگي بود ولي وقتي بزرگترشدم ويه چيزايي حاليم شد جري ترشدم .مامانو خيلي اذيت مي کردم همش تو مدرسه ازسرو کول بچه ها بالا مي رفتم واسه معلما دردسر درست مي کردم و هرهر بهشون مي خنديدم براهمينم توي شش روز هفته اي که مدرسه بودم پنج روزش مامان تو دفتربود ومن گوشم دست مدير مدرسه چرخ مي خورد.نمي دونم چرا انقد اذيت مي کردم فقط اينو خوب مي فهميدم که ازشلوغي وپرسروصدابودن خوشم مياد .نمي تونستم يه جا ساکت بشينم به قول باباحتما بايد کرممو مي ريختم . اين اذيت کردناي من ادامه داشت تا وقتي که وارد دبيرستان شدمو هنوزم همون بچه ي تخس بودم.کم کم سروکله روژان به خونمون پيدا شد .با الميرا زيادي گرم مي گرفت مي اومد خونمون وتا چند روز مي موند اونم به بهانه اينکه باالميرا درس بخونه.منم که مي ديدم اين دوتا زيادي با هم خوشن مي زدم تو پرشون. يه بار رفتم يه شيشه سوسک جمع کردم ازبالا پشت بوم ريختم روسرشون .اونام که تو حياط نشسته بودن با ديدن سوسکا رو سرو صورتشون تاتونستن خودشونو زدن.با اين که روژانو خيلي اذيت مي کردم اما اون هنوزم مرتب خونه ما بود.خاله هم که عين خيالش نبود دخترش کجا مي ره کجا نمي ره.من اون موقع ها سرم به کار خودم گرم بود حوصله سروکله زدن با روژان رو نداشتم يا کلاس کاراته بودم يا داشتم اذيت مي کردم يا درس مي خوندم.اما روژان اون موقع فقط حواسش به من بود کارامو زير نظرداشت دم به ديقه به هربهانه اي مي اومد توي اتاقم ..باورت ميشه هرچي بين منواون شروع شد به خاطرکاراي اون بود.بي خودي ازسرو کولم بالا مي رفت واسم هديه مي خريد شوخي مي کرد مي خنديد. خب من توي سن وسال بلوغ بودم اين چيزا هنوز برام جا نيفتاده بود.من اون موقع حتي يه دوس دختر خشک وخاليم نداشتم. ولي روژان کارش به جايي کشيده بود که بابام بد نگاهش مي کرد الميراديگه چشم ديدنشونداشت اما مامانم مي گفت عيب نداره روژان براارميا با الميرا هيچ فرقي نداره..اما غافل ازاينکه اگه يه کم به اين دخترايراد مي گرفتن يا حداقل پاشو ازخونمون مي بريدن باعث اين همه بدبختي کشيدن من نمي شد.کم کم به روژان عادت کردم بايد هرروز مي ديدمش هرروزمي اومد تو اتاقم وگرنه خودم راه مدرسه وخونشونو مي گرفتم ومي رفتم دنبالش.دوسال ازم کوچيکتربود تو درساش کمکش مي کردم باهم مي رفتيم بيرون مي گشتيم مي خنديدموخوش مي گذرونديم.بابام سرم دادوبيداد مي کرد مي گفت دارم زياده روي مي کنم مي گفت بشين برا کنکورت بخون حواستو جمع درسِت کن .چيزي که من توجه نمي کردم حرفاي بابام بود.ازهمون موقع ها بود که بابا باهام سرناسازگاري برداشت فقط وفقط به خاطر يه دختر...هنوز به هجده سال نرسيده بودم ديپلم گرفتم شاگرد خرخون بودمو جهشي همه رو رد مي کردم. وارد يه دوره جديد شده بودم فک مي کردم روژان فقط براي منه ومن براي روژان .فک مي کردم اون انقد دوسم داره که هيچ وقت ازدستش نمي دم .يه بار رفتم دم دبيرستانشون دنبالش اما اون منو نديد زودم رفت سوار ماشين يه پسرغريبه شد..برام گرون تمام شده بود .فرداش رفتم يقشو گرفتم وتاتونستم باهاش دعوا کردم.چقدساده بودم که گريه هاشو باورکردم برام نازمي کرد اشک مي ريخت ودليل بي جا مي آورد هرجوري بود خرم کرد واز گناهش گذشتم .بچه بودم نمي فهميدم خرم کرده وهررفتاري با من داره با صدتا پسرديگه مث منم هس.روژان از همون دبيرستان باصدتا پسر بود ولي من توي دبيرستان همه عشق وزندگيم اون بود.کنکور دادم اما رتبم خوب نشد بماند که چقد بابا دعواکرد فقط مي دونم اين مادرم بود که تونست راضيش کنه من برم آزاد.توي دانشگاه هم برخلاف دوستام طرف دختر ديگه اي نمي رفتم هم چنان روژانو دوس داشتم .واسم وعده وعيد مي داد که زن آيندمه ..مي گفت درس بخونم کار کنم وپول دربيارم برابعدمون..هه چه خيال خوشي داشتم من، همشو باورکردم.مث سگ جون کندم ودرس خوندم مي دوني من توي بيست سالگيم ارشد گرفتم ؟تو دانشگاه درسام خيلي خوب بود .واحدمو زياد مي گرفتم وزود رد مي کردم .بابا مي گفت دکترامو بگيرم ولي من به فکر چيزاي ديگه بودم ..مثلا مي خواستم براآيندم پول جمع کنم .بايکي ازبچه هاي دانشگامون شرکت زديم همين احسان شد شريکم ولي سهم من بيشتربوداينه که تا چندسال تونستم پيشرفت زيادي بکنم خوب پول درمي اوردم سهم احسانو خريدمو شرکت مال خودم شد.ازيه طرفم با احسان وبچه هاي دانشگاه زديم تو کارموسيقي ..حتي فکرشم نمي کردم يه روز خواننده بشم ...ازآهنگ سازي شروع کردم وپله پله اومدم بالا ...اين وسط روژان ازم دور ودور تر شد تا اين که يه روز خيلي راحت جلوم دفتر شعراموپاره کرد وگفت نمي خوامت...روزگار برام نذاشته بود همه زندگيمو داغون کرد .خيلي التماسش کردم خيلي زياد وقتي به التماسام وگريه هاي مادرم فک مي کنم تنم مي لرزه .نمي تونستم دست ازسرش بردارم .مامان فقط گريه مي کرد بابا جنجال راه مي نداخت اين وسط الميراشده بود همدمم با اون حرف مي زدم با همه مهربونياش پابه پام موند وکمکم کرد.اگه اون موقع ها الميرانبود حتما مي ذاشتم وازخونه مي رفتم .البته رفتم ولي نه اين که فرار کنم اين خونه رو گرفتمو مستقل شدم بماندکه مادرم چقد زجر کشيد وپدرم چقد به پاي من پير شد.روژان ديوونم کرده بود شب وروز نداشتم تا مي رفتم طرفش پسم مي زد يه هوس بودم يه حس بچگي که براش تموم شده بود.وقتي دوستام حالمو مي ديدن مثلا مي خواستن کمکم کنن مي گفتن بنوش تا يادت بره اين قرصو بزن تا فراموشش کني اين يه نخ روبکش يه حالي بهت مي ده .....انقد شب وروز تو ي اين خونه جولون دادن که منو هم مث خودشون کردن .تو همشون احسان جداازهمه بود هيچ وقت تو جمع دوستام نبود بچه خوبه ومثبت بين ما احسان بود.اون مث من خودشو اسيرمشروب واين مزخرفات نکرد اما من تاالان به هرزهرماري بوده لب زدم خوردم نوشيدم تو همه مهمونياي کثيف رفتم باهمه سگ وخري جولون دادم براي اين که روژانو فراموش کنم نشد که نشد...شميم بهت حق مي دم فک کني من هرزه ام ولي قسم مي خورم هيچ وقت کسي رو بي آبرو نکردم انقد بي غيرت نيستم که.....روژان همه غلطي کرد باهرکي خواست گشت بعدنوبت من که رسيد زل زد توچشام وگفت :تويه آشغالي يه هرزه اگه قرارباشه زن يه پيرمرد بشم مي شم ولي زن توي هرزه نمي شم.نمي دونست عامل همه ي هرزگي هاي من خودشه ...تاحالام هروقت ببينتم همون آشه همون کاسه .هفته ديگم نامزديشه .زخمي برپهلويم است ..روزگار نمک مي پاشد ومن پيچ وتاب مي خورم وهمه گمان مي کنند که من مي رقصم .............ساکت شد وبه شميم چشم دوخت .شميم بازهم مانند بچه ها لب هايش راجمع کرده بود واشک مي ريخت.ارميا لبخندزد واورا به سمت خود کشيد واشکهايش را پاک کرد:- توديگه چرا اشک مي ريزي گوگولي ؟موندم چراهرچي ميشه اشکت توآسينته - خب خيلي گريه داشت ديگه ..توچرا انقد سنگي ؟يه کم براش گريه مي کردي شايد رام مي شد- به جون شميم به غيرازبچگيم ديگه ياد ندارم اشک ريخته باشم اصلا چشماي من ناقصه فک کنم اشک توليد نمي کنه شميم خنديد وگفت :- مي خواي برم باهاش حرف بزنم ؟- کي ؟روژان ؟- پ نه پ قصاب سرکوچکمون!(اَي خدا ببين کارما به کجا کشيده بايد بريم به دست وپاي يه دختر بيفتيم که بيا ورحم کن شوهرمارو بدزد!)- که چي بهش بگي؟ - تو کاري به اون نداشته باش مي خواي کمکت کنم يانه ؟- نمي دونم - يعني چي؟- اون نامزد داره هفته ديگه هم مراسم نامزديشه هيچي درست نميشه- توکه خيلي اميد داشتي چي شدي يه دفه ؟- فک کنم داره يه بلا ملاهايي سرم مي ياد.- چه بلايي؟- اي بابا کچلم کردي شميم - خيله خب حالا مي خواي جواب ندي چرا منومي زني؟اصلا مي دوني چيه دليل همه بدبختيات فقط يه چيزه - چي ؟- اينکه نماز نمي خوني وخدا تو زندگيت نيسارميا لبخند تلخي زد وگفت:- توقع داري با اين همه گندکاري برم بشينم سرسجاده ؟حتما اونم قبولم مي کنه ؟- ماهي رو هر وقت ازآب بگيري تازه س ارميا خان ...کافيه امتحان کني نمي دوني چه عشقيه ...اصلا اگه درکش کنيا روژانو دنياو همه اين کثافتاي دورتو خط مي زني ..ارميا سکوت کرده بود.شميم گفت :- من گفتم که حتما امتحان کني ...اجبارت نمي کنم ولي امتحانش ضرر نداره اگه زندگيت عوض نشد ديگه نخون ...چاي مي خوري برات بيارم؟ - الان مي خواستم بگم - پس بزن قدش دستش راجلوبرد وارميا محکم دستش را به دست شميم کوفت.شميم دستش را چندبارتکان دادوگفت:- آخ چي بود اين ؟دست که نيس عين بيل تراکتورمي مونه * * *

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 14 دی 1394برچسب:, | 7:33 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود